×

دانشکده حقوق خاطرات دانشگاه ملی

دانشکده حقوق خاطرات دانشگاه ملی

دانشکده حقوق خاطرات دانشگاه ملی

دانشکده-حقوق-خاطرات-دانشگاه-ملی

 

من ودانشکده حقوق

(سبز وسفید وسرخ)

در عصر دانشکده،بادی روان ،به پارچه ای مخملی سه رنگ،یادی را شکوفا می کند.به سوی خاطرات ماندگار که بانی سیاه

شدن سطرهای سپید دفتری می شود.دفتری که در گوشه ای از دانشکده بی نام آبستن بود که (میدیم ما در او و اسمش را نهادیم:

قصه ی دانشکده حقوق

در او می دمیم و قصه را آغاز می کنیم:

از کجا؟ملایر عبور میکنیم ومی رسیم به دبیرستان که اسمش شریعتی بود.واز کنار محمد عاشوری که سر خوشانهرتبمان را در دست گرفت.شیرینی کنان می دود.همان رتبه ای که مرا بعداز صدو یکمین نفر پرتاب کرد به کره ی مریخی کهیکی از صورفلکی آن دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی (ملی) نام گرفته بود.

همه سرخوش بودندو ما ناخوش از اینکه باید چه کار کنیم ونه پیری بودکه دلیل راه ما باشدو نه پولی در بساط،که مارا آهی باشد

لنگر انداختیم با تسبیح ذکر خفی وچشم در صورت کاج ها می چرخاندیم،دنبال یکی که دوست ماندگار ،صدایش کنم.باد در تمام خیابانهای دانشگاه آواز بودن سر می داد و تزویج عطرگلها را نام نویسی می کرد.و از ناخوشی بر بستر افتادیم وبر بسترهایی که به بستربیماری معروفند،بادهای برفکی.

با بقچه ای از بی طاقتی وبی پولی سوار بر گرده اتوبوس شدیم و راه افتادیم وقبل از راه افتادن،پدرم برای دلگرمی قرص و محکم رو به ما کردً از این به بعد،خودت هستی وباز هم خودت واین پانصدی را هم بگیر تا پشیمانتر نگشته ام.رفتیم.پشت سر غربتمان را مادر تنها 1347بار در سه وعده اشک نوشت ،گریه سرود و سکوت کرد.

من بودم و تشویق ونگرانی،اضطراب وهمان یک دست کت و شلوار ، پیراهن ساده ، یک ساک خرت و پرت وکمی نان وتخم مرغ.حاج میرزا راننده هم که از دوستان پدر بود،در کوس خود دمیده و ندای جلای ملایر را سر داد.تمام جاده حضور پدر بود

که دلم برای اخمهای شیرینش تنگ می شدو حرفهای دم آخری که همیشه تا مقصد در گوش آدمی غلت می خورند ًرازهایت را برای هیچکسنگو،تو ساده ای، حواست را جمع کن و نگاه آخری اش که لرزه بر اندام هرکس می انداخت و سارقین را کت بسته می کرد، او رئیس آگاهی ملایر بود.تازه 2 سال بود باغچه را لادن کاشته بودیم و28قسمت در 4فصل گرم گرم عطرشب بودو مریمی ها و گردو واقامه اش مستمردستهایش رو به  آسمان ستاره می چید و عمو تقی با چشم کورش برای داودی ها دم و بازدم می گرفت و همیشه شعارش(خدا هیچ عزیزی را خوار نکند)

راه را همه اش بیدار بودیم تا 5 صبح.اذان بود و بلال ،نبض کعبه زنده می زد و بوی وضو ،آغشته به آب و خاک و روح و اله اکبر ،رو به قبله ایستادیم و فکرمان را بردیم پشت قبله ای که کفشهامان در آنجا قرار داشت.کفشهایی که جانم را برایشان داده بودم و خریده بودمشان.از آنجایی که نماز خودش را برای ما نمی شکست،مجبور شدیم که ما خودمان را بشکنیم تا نماز تمام شود و بعد برویم ،ببینیم که جا تر است و بچه در پای دیگری است.بعد از وارسی ها،دو کفش ساده مثل خودم خریدم،هرچند وارسی ها تا دو هفته ادامه داشت،در اتوبوس ، سینما و راه دانشگاه و چنار مسجد وکاج کلیسا وحدت در عین کثرت وکثرت در عین وحدت را باسبزی دستهایشان درس وارستگی و دوستشان باران را در یک لحظه صدا می کشیدند و این خود بهاری بود که از سال نکویش خبر میداد،که داد.

بعد از اینکه خانم فروغی ،حکم را به روی کارت چسباند ،ما را حواله داد به اداره خوابگاه و از همان جا یک راست حواله داد به خانه  آخرین عمه ام که ساکن زور آباد شهرری بود.هرچه التماس و تقاضا کردیم که خوابگاه چه می شود در جواب گفتند دانشجو که خوابش نمی برد،اگر گاهی هم ببرد همان زوراباد کافی است.هواللطیف :چرا ما از لطافت بویی نبرده ایم و هوالجمیل:آن را در میز ارایش گم کرده ایم.پراز پوکی، ارث صاحب هنر،درتقسیم سهمی به ما ندادند.خجالتی بودیم و تاوان این خجالت گری،این بود که تا 11 شب تجریش تا شهرری را متر کنیم و بعدخجالتی بودن را پشت خانه  عمه جا بگذاریم تا زمان شام و گپ و گفتگوها را ادغام کنیم که زودتر سرمان بر بالین رود و یاد حرف چگوآرا به برنالت راسل (دیگر نباید خفت)

در قد علم اولوالاباب ان ما هنالک لا یتعلم الا بها هیهنا در این اندیشه خوابیدیم.

ما یک قران که کف دست الاغ،بگذاریم نداشتیم چه برسد که بخواهیم همان را کف صاحبخانه بگذاریم .نه فایده ای نداشت ،درس خواندن را می گویم،نه درس خواندن و نه آن سه هفته ای که در کارخانه قالی شویی حاج علی ،دارکشی می کردیم،حتی با خوراک وجای خواب .دیپورت کردیم خودمان را به ملایر تا بفهمیم خدا چقدربزرگ است،انقدربزرگ که برادر دوست سربازی پدرمان را مسئول یکی از خوابگاه های شهید بهشتی کرده بود.تازه بفهمیدیم که خون در رگان چگونه جریان دارد و وقتی که بعد از امدن به تهران بو بردیم که طرف ملایری است ،فهمیدیم که در پوست خود نگنجیدن یعنی چه.آن هم اصل اصل و در صورت مظهر تحقق وظهور تابع ظاهر از اعتبار ظاهریت اول و به اعتبار مظهریت آخراز بطون به ظهور زیر لب امکان قران ؛هوالاول و الاخر والظاهر والباطن وکشف رابطه خالق ،خلق،مخلوق و صورت الهی و مجموع صورت علم و عالم ومعلوم در طریق  صراط مستقیم قبله عوالم امری برای شناخت بقای حق و وصال به دوست  اهل بصیرت می خواستم و دلیل راه از مشاء و اشراق و سهراب ،خدایی که در این نزدیکی هاست لای  این شه بوها......

آنجا بود که ایمان آوردیم به آغاز فصل گرم (لالایی ها ،اتل متل ،ادبیات شفاهی  و رویاهای صادقانه مادرم  که باورهای خداشناسی از کودکی در وجودم مهربان کاشته مرا به خود وفادار ،راستگو واصیل پروریده بود.ما را فرستادند در جوارعلمای حقوق به هوای اینکه آنجا چند همشهری یافت می شود.خوابگاه فرخ از دانشگاه به اندازه یک کوچه و چند درخت اقاقیا فاصله داشت  واندازه بیمارستان طالقانی و عالم شبه ملکوت در راه بقراط ،افلاطون،سقراط و مولایم علی (ع) که درد بشر راجهل مرکب می خواند،خیال منفصل  ومتصل را به راه می دوختم در اجسام تجسد ارواح که در اطوار و احوال سالک استکمالی که معشوق محبوب  نفسی دوستدار معلم حقیقی و مربی واقعی بود کسی ما را برانداز نکرد،خودمان خودمان را وارسی کردیم که شاید ، اشتباهی شده ایم ما.چون نه تنها سلام اول مارا جواب ندادند که سلام دوم مارا که چیزی شبیه به نعره بود را به همان جایی حواله دادند که باید بدهند .

آنقدر بدبخت بودیم که یک کیک را نمی توانستیم بخوریم ، از خجالت پتو را سنگری کردیم و کیکمان را گاز زدیم تا فرجی حاصل شود اما نه ، نشد.نهایت تلذذ در غایت تالم و از شدت خوف می جوشیدیم و آیا اتحادی بین جان و بدن مثالی با این تن یا بغل دستی هست ولی به منت دوست متنعم بودیم .با این استقبال گرم هم قرار بود هم ولایتی هامان قدم روی چشم اتاق بگذارند وتشریف بیاورند.آمدند ،عبدلی بود و رضایی و مصطفی . مصطفی که بیشتر از همه با او مچ شدیم. باید دنبال یک بابا لنگدراز برای خدمان می گشتیم .محمد عاشوری هم که قرار بود بیاید تهران بی خبر گذاشته بود و عازم جبهه شده .شکه ام کرده بود این خبر ،محمد همه چیز مابود .برایش صدبار گریه کردیم .قمر در عقرب شده بود چگونه دنبال افکارصحیح و تحصیل علوم ،ترتب آراء حقه و متصف به اخلاق حمیده وآگاهی از رمز وتشبیه و ذات نفس علوم حقیقه و کرامت و متانت دوست داشتن  دوست را ذرع در حس مشترک می کرد.

در کلاس دکتر اردبیلی بودیم که فهمیدیم فرق دانشگاه با مدرسه ،خندقی است از خلیج فارس تا خزر و هرچه بیشتر می رفتیم بیشتر خنگ بودنمان را کشف می کردیم. و اینکه اینجا باید فقط چشمهایت را ببندی و پاس کنی .ولی مربی قرانم در گوشم گفت ((یمحوالله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب ))سوره ی رعد آیه 39.

دم دمای عملیات کربلای 5  بود که برگشتیم خانه مان و نزدیک به شروع امتحانات ترم .هیچی نخوانده بودیم در یغ از یک صفحه . فقط رفتیم خبر بگیریم که کریم ومحمد و جمشید رفتند جبهه.هنوز برنگشته تهران وخبر رساندند که عراقی ها ،شهرمان را گلباران کردند.با همان اتوبوس برگشتیم ملایر دیدیم خانه مان سالم است اندیشه ی سیال نگرشمان به رویدادها وسعت می گرفت قوه  تخیل دل مشغولی هارا به هزار چهره نشان میداد ،جدایی از دوستان سخت بود ،آن هم آنهایی که دوست واقعی بودند،نه بعضی ها که عضو ثابت وپرو پاقرص حزب باد و منفعت طلب فقط خودشان را می بینند و تورا به شمار پله های نردبان تشبیه می کنند و پر ادعا و جمشید بی همتاء بزرگترین عامل در مدرسه را مهربانی میدانستند.

برگشتیم و در راه سایه  نگاه های سرسریمان را بر روی جزوه ها کشاندیم. روز وعده داده شده  امتحان ،برخی از جواب سوالات را به توصیف شهرمان پرداختیم ،شاید تیرمان به دل اساتید بخورد و به رحم آیند ولی افاقه نکرد ،چرا که اصلا دلی در کار نبود.تیرمان بر سنگ خورد و افتادیم .آن هم چند واحد .آنقدر که کارت زرد را بالای سرمان اوردند که خطا کرده ای گفتیم چه خطایی،گفتند خطای مشروطی .و در مقابل کسی که خطا را نمی بخشد ،عفو در کارش معنا ندارد و اصلاَ دنبال کمال خودش و تو یا هیچ کسی نیست  وقتت را تلف نکن ،همه چیز را بگذار وبرو مثل وقتی که درکنار راین از لیزا جدا شدی ،همه اندیشه ات کرخه بود و بهمن شیرو..... و او وامثال تو درد را نمی فهمند...

اینجابود که دکتر منوچهر نقش مربی را برعهده گرفت و چگونه درس خواندن را مربی وار به ما اموزش میداد.10 سالی از من بزرگتر بود.شروع کردیم به مباحثه ً هدف مجازات ها چیست ؟اصلاح مجرم و فایده اش برای  جامعه،حرفاش تلگرافی می رفت در مخم.او بود که غربت را برای ما قریب گردانید.

خوبی دانشگاه این بود که کسی از خانواده امان از اصطلاحاتش خبر نداشت وقتی که سر میزدیم و می گفتیم مشروط شدیم ،اشک در چشمانشان حلقه می زد،حس افتخار زیر پوستشان می دوید و با صدایی گرم مارا در آغوش می گرفتند،ماهم چه می خواستیم دیگر.وظیفه امان این بود که خانواده مان را خوشحال کنیم.

ترم اول بود که خبر دادند محمد عاشوری شهید شده در کربلای 5 و بعدش کریم .منوچهر می گفت در هرسنی از دست دادن دوستان تعبیر خاص خودش را دارد ،بسیار تنها شده بودیم .واژه خدا اعتبار ولایی با ابهت مرا به جلو می راند و رسالت را  برایم ورق تازه میزد ....

بعد از ان ترم کذایی وسهمه ی 14تایی هوشمان را بیشتر کردیم وحواسمان را جمع تر ولی افسردگی اذیتمان می کرد.هرچقدر هم که جنگولک بازی در می اوریم افاقه نمی کرد .همینه که ادمهای دپرس یا افسرده را می بینم بی چشم داشت تا حد سلوک حس دارکوب به درخت کمکشان می دهم وبعد بی خبر می روم ودگر آنها را نمی شناسم تو هم از آنها بودی .یادم می آید با خودم نانچیکو حمل می کردم ،چون قبلا تکواندو کار میکردم.چه چیزی در ما می لولید و مارا وادار به چرخاندن مرتب ان می کرد ،نمیدانم که یک بار از دستمان در رفت و پیشانیمان را امضاء کرد ،چه امضایی .انقدر که از بیرون رفتن هم عاجز بودیم .چرا که سین جین بود و طفره رفتن ها،ولی با این ادا واطوارها هم افسردگی ولمان نمی کرد.احساساتی بودیم ،از دلداری اساتید هم خبری نبود .مثلاَ همین جناب دکتر شریفی اقدس واستاد آئین دادرسی مدنی که از هر 4نفر 3نفر را جهنمی می کرد.روحیه ای دیگر برایمان نمی ماند.

در رابین هود بازی  وشعارای پوچ دست وپا می زدم. حقوق هم برایم روزمرگی را تشدید می کرد.کارمان این شده بود که چه تدبیری و ترفندی چاره کنیم که مبادا بیفتیم درسی را ،دنبال نمونه سوال وغیره.کلاس ها و مقررات خشک بی روح ،کلاس نبودند،برزخ بودند،راه برگشتی هم نمانده بود ، دیگر چقدر کج دارو مریض ولی بایداستمرار می داشتی .

اکثر اساتید در فرانسه درس خوانده بودند و رفتار وحرکات ان بلاد را خو کرده بودند ،انها با تفاخر و دبدبه از استادانشان می خواستند.دکتر صمسامی مدنی یک احوال شخصیه را درس میداد .از سرکشی بردارالمجانین و اینکه یک دیوانه  اصرا ر بر خوردن ادرار خود را داردوان را باچه حرارتی توضیح میداد،دکتر کیایی مبانی اولیه حقوق تجارت را درس می داد ان هم با چه کلام و چه عاطفه ای

ماهم که غالبا به فکر پاس کردن این 20 واحد بودیم ،گاهی هم نمیدانم شیطان بود یا کس دیگر که افکار دیگری هم در جان ما می انداخت اوهامی چون :اینکه آیا ماهم میتوانیم درآینده ی این مملکت موثر باشیم !؟اصلاَ این روش اموزش درست بود و یا حلقه ی مفقود بین دبیرستان و  دانشگاه کجاست؟ حلقه مفقود بین شاگرد واستاد ؟اما این موضوعات به دقیقه ای نمی کشید وباز بر حال اولمان برمی گشتیم.

جنگ دیگر امانی نگذاشته بود .در همان روزهای 66 چند انفجار بمب در تهران رخ داد.تهران دیگر امن نبود و زمزمه تعطیلی دانشگاه هم از دور به گوش می رسید.

ولی اساتید همیشه پایشان در یک کفش بود،یکی گفت در جهاد بورس می دهند ،ماهم پاشدیم رفتیم جهاد نمیدانستیم بورس چیست؟ فقط میدانستیم می دهند .همین که میدادند کافی بود .تا امدیم ببینیم چی به کیه ،دیدیم عضو رسمی جهاد شدیم و ماهی دوهزار تومان کمک هزینه در جیبمان همینجوری با بچه بسیجی ها برخوردیم ،یکی قمی بود ،یکی دزفولی ،یکی اصفهان جنس جنس بودند اما بهترین های من انها که در وجودم تا ابدیت حک شدند با اینکه متولد ری هستم بچه های ملایرمحمد،جمشید،محمدرضا،کریم..

باید حرکتی می کردی پسرک شهید شده بود ،اعزام شدیم کردستان. عراق ازپل سیدالشهدا که رد شدیم دیگر در خاک آنها بودیم.دیدیم انجا دارند همه بهم میگن تو نورانی شدی ،حتما شهید میشی.نمی دانی چه قشقرقی شد وقتی به راننده مان این حرف را زدم ، فکر کردیم رسمه.گفتم غلط کردم خودم نورانی شدم ،شهید میشم تو سالم برمیگردی و از این حرفها.ولی فلسفه  شهادت در این مقال نمی گنجید باید کمال  وکامل شوی تا وصال پیداکنی ....

اونجا اذان چی قابلی شده بودم بمب ها وظیفه شان را انجام داده بودند ، سرفه ،سردرد ،بیمارستان.5 روز در بیمارستان29بهمن تبریز بستری شدیم .این جنگ تمامشدنی نبود که بالای سرمان در رادیو زمزمه شد که اتش بس شده است .رادیو قطعنامه ی 598 را خوانده بود .سربازها خوشحال ،بسیجی ها گریان ،در میان فرمانده هان حال گنگی و گیج و منگ که چه شد؟! تب و تاب جنگ خوابید ، جمشید و حاج حسن (فرمانده تیپ کربلا لشگر انصارالحسین )و عبدلی و چند تا دیگر از بچه ها شهید شده بودند .

حالم گرفته بود ،سنگرها تعطیل چراغ دستی ها خاموش و فیتیله ی جنگ را پایین کشیده بودند .

وقت برگشتن بود .پیراهن قهوه ای ،شلوار بسیجی و همان ساک کذایی از سسندج به طرف  ملایر .(و یادآغداغ باعلی چیست ساز فرمانده اطلاعات عملیات لشگر انصار)

مقداری از خودمان را جا گذاشتیم در کوههای عراق،در تپه و دره هایش ،در عرق ها و خون هایش وخاک کردستان نوشتم برادر،خواهر هموطن مهربانی و محبت و اعتلای ایران ...

تا چشم باز کردیم دانشکده بود.لابلای واحدهای جدید واحدهای قبلی را هم پاس کردیم.علاقه ام به حقوق بیشتر شده بود.فهمیدم اینجا نمره نمیدن،باید یاد بگیری –افتادم روی کتابها تا خودم را به بچه ها رساندم .استادی خوش تیپ هم حالمان را جا اورد.دکتر عبداله شمس،قاطع،مهربان،انسان دوست و شیرازی وآقو آقویش هم که هیچوقت یادم نمیرود. وکیل باید باسواد باشد آقو انسان باشد آقو.

دم اکبر براتی گرم،حالا دکتر شده .اون دکترشمس رو خوب می شناخت یک چکش هم برای ما زد.شبها خواب دکتر را می دیدم.مثل اون حرف می زدم،ژست می گرفتم .حتی روشن کردن کبریتم مثل اون بود.روی چیزهای خاصی تاکید داشت مثلا چقدر سفارش می کرد مامور ابلاغ باید محتویات ابلاغ را به حروف بنویسد .

به ما می فهماند که باید با درس دست وپنجه نرم کنیم و مطالعه منابع مرتبط بسیار راهگشا است .با اصطلاح ها زیاد، اشنا نبودم ،یعنی با انها خودمانی نشده بودم ،مثلاَ واخواست این را نمی دانستیم ،یک واخواست نامه ندیده بودیم .مثلاَبرات ،نکول وخیلی چیزهای دیگه.تنبل هم بودیم حداقل نمی رفتیم در این ثبت شرکت ها نمونه اساسنامه و صورتجلسه واین چیز هارو ببینیم علاقه به یاد گرفتن رفتار و گفتار و زندگی اساتید این اشتیاق را در من ایجاد کرده بود که بتوانم با انها حشرونشر داشته باشم .یاد گرفتن مباحث فقه ،پایم را به حوضه ی علمیه کشانده بود.ان هم در کردستان با بچه های اهل تسنن ،بعد رفتیم همدان که شرح لمعه بخوانم با ادبیات اشنا شدم و حکمت.عقلمون کم کم راه افتاده بود که اری ،در حقوق اگر می خواهی اظهار نظر کنی باید فقه بلد باشی .

حواسم به کارشناسی ارشد نبود ثبت نام و روز امتحان را نمی دانستیم .حمید ،رفیقم تلنگری بهم زد از اداره جهاد مرخصی تلفنی گرفتم،تا اینکه زدو قبول شدیم.بایدمحل کار را به تهران منتقل می کردم .با عزمی راسخ وارد ارشد شدیم ان موقع دیگر روابط عمومیم  هم بالا بود .اکثر اساتید لیسانس هم منو می شناختند .طبق سفارش استادم ،دکتر محمد حسینی استاد دانشگاه تهران تمامی تحقیقات و سمینار وپایان نامه را حول محور یک موضوع اخذ می کردم .347 پرونده اراضی را مطالعه کردم و نکته برداری وفکرو ذهنم شده بود اراضی 3 سال هم در بخش تحقیقات جهاد با دکتر مهرابی و فدایی شروع کردیم به تحقیقات میدانی کنار سد لار میان ایلات و عشایر و دامداران .خلاصه امیدوار شده بودم .نگاهم به حقوق عمیقتر شده بود .برای توسعه مباحث به حوزه بیشتر سر می زدم .نقش اساتید برایم خیلی مهم بود .دنیای زیبای تحقیق مرا تشویق به نوشتن می کرد.همه کتابخانه را زیررو میکردم .که چرا یک انگلیسی درمورد اراضی ما تحقیقات کامل داشته باشد پخته شدم .اماده ارائه یک پایان نامه  کاملا علمی در مورد اراضی – تصویب شد:جنگل و مرتع در حقوق ایران .

هنوز پنج شنبه ها برایم همان پنج شنبه های درکه است،پنج شنبه ی ولو شدن در بازار تجریش .بوی سبزی های معطر سیر و سیرابی و مردمانی که برای زیارت امام زاده صالح می امدند .خانم های سانتال و مانتال و عینک های دودی و تو سر وکله ی هم زدن برای دودره بازی ها .هنوز بوی پنج شنبه هاش تو کله ام است .ان بستنی فروشی و ابمیوه خریدن ادکلن ایفوریا ،بوی نانوایی ها.وای حمام عمومی که با کورش می رفتیم،میزدیم زیر اواز،روزهای برفی دانشگاه را که دیگر نگو ما بودیم و جاده ها وکوچه ها وکاج ها ،عروسی بود.برف ها هم دیگر کمی از قانون سرشان می شد.اگر باز گردم به بیست سال قبل بازهم همین حقوق را انتخاب می کنم زیرا حالا دیگر حقوق را هنر ،علم،فن و مهم تر از همه زندگی می بینم .

عباس بشیری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

پست های مرتبط

افزودن نظر

مشترک شدن در خبرنامه!

برای دریافت آخرین به روز رسانی ها و اطلاعات ، مشترک شوید.