×

پرواز ققنوس

پرواز ققنوس

پرواز ققنوس

پرواز-ققنوس وکیل 

خاطره ای را در پاسخ خاطره 
«آن روز،هیچگاه فراموش نمی شود» 

از  یک عزیز خوزستانی دریافت کردم که نای نوشتنم را گرفت و  پرده اشک  حجاب دیدن شد .. خواستم پاسخی بر همدلی و مهربانیش بنویسم اما دیدم اینک تنها زمان آن است تا عین خاطره ی عزیز ارجمندم را پیرو ارسالی قبل به مخاطبینم تقدیم کنم  تا نسل حاضر خوب لمس کنند جوانی و کودکی  نوجوانان و کودکان  روزهای جنگ چگونه گذشت و  همواره  در  حفظ کیان خاک سرخ وطن با پندار و رفتار صلح طلبانه  کوشش نمایند
چرا که زخم های جنگ تحمیلی پیکره وطن را لاله گونه کرده و همچنان بوی دود و باروت از دیوارهای آن به مشام می رسد.
 آری دوست خوزستانیم که خواستار  گمنامی خود به سفارش مام مهربان خویش است وخواستار عدم ذکر نام خود شدند خطاب به این کمترین چنین می نویسد:
«...سرور عزیز جناب سعادت نیا درود بیکران .
 متن و خاطره  تلخ اما به قلم شیوایتان را که در خنکای رویای کودکانه اتان گذر کرد تا به قلم جاری شود مرا همسفر  آن روزهایی نمود که شادمانی و جلای نوجوانی روحم  را  صفیر گلوله ها و غریو دیو مانند و رعد آسای هواپیماهای سوخو روسی در فرمان ارتش بعث عراق آشفته میکرد !!!!.

قبیله ام،   مردمانم آن روزها  چه هاج و واج و چه سردر گم بودند .پدر در لباس نظامی آمد و گفت  از آبادان باید بروید 
14 نفر  و یک پیکان مدل 54 بی هیچ اثاثیه ای هیچ چیز تنها با تن پوشی تابستانه  و دیگر هیچ در گرمای جانفرسای جنوب  میان دود و باروت  کاشانه و کوچه و تمام دار و ندار  خود را جا گذاشتیم .

یک صحنه هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد   توی صندوق عقب پیکان با برادر و 2 خواهر دیگه خودم رو به ماهشهر در حرکت بودیم  و مردمی که پیاده با  بقچه ای روی سر  یا به کول انداخته و بچه ها  بروی دوش یا دوان دوان و گریان بدنبالشان از شهر دور می شدند و شهر در سیاهی و هرم دود و آتش اسیر  بود
 اما دلخراش تر از همه اینها  کودکی و نوجوانی هایی بود  که مجبور بودند بزرگ  و بزرگ شوند اجباری در بلوغ ادراک از انچه رخ میداد .چقدر زود بود و چقدر زود دیر شد  .
شاید تنها بچه های مرز نشین می دانند و درک میکنند  با همه وجود .انچه را  برشته تحریر درآوردید جناب سعادت نیا .

ااااه انچه در مورد انتظار دیدار پدر گفتید را  با تک تک سلولهای بدنم درک میکنم . 3 ماه از جنگ میگذشت و خرمشهر با همه خرمی سقوطی خزان گونه کرده بود . 
   
   در انتظار خبری از پدر  روزها را به شب و شبها را به صبح میرساندیم .مادر در همان 3 ماه پیر شده بودو برادر 18 ساله ام مرد خانه شده بود . 

مادر  اما  تا  وقتی در قید حیات بود  پنجره چشمان منتظرش با طلوع و غروب خورشید گشوده می شده  و   شرق نگاهش گویی از تلؤلؤ انوار  نورانی خورشید التماسی حزن انگیز داشت  اما هیچگاه التماس نگاهش و زمزمه اذکار زبانش باعث  شوق نگاه و قلب بیمارش نشد گر چه برای ما این چنین سخت و دهشتبار می بود  اما برای حراست از کیان و جان و ناموس قبیله ام  این نگاه معنایی زیبا  با مفهومی عمیق داشت  روحش شاد .  

مادرم شیر زنی دلیر بود  فقدان همسر و جاویدالاثر شدن سایه سار زندگی و  خانه اش هنوز تازه بود  که فرزند ارشدش را در حجله گاه  با عکسی چراغانی شده بنظاره نشست.
  هنوز تربت فرزند را درست نشناخته بود که برای دیدار من  راهی بیمارستانها بر اثر مجروحیت های متوالیم  شد  و چشمش بدهان این دکتر و آن دکتر بود. مبهوت  با زبان و لحجه  شیرینش هراسان میپرسید:
«  دا  رود  بچم ایویسه  یا نه ؟ »
روحت شاد

 مادر بیشتر از همه ی ما جنگید  و رشادت بخرج می داد  بی هیچ رد و نشان  آری  31 شهریور 59 سر آغاز شهادت تدریجی مادران  بود . روحشان شاد .»

و چه زیبا این دوست عزیز ،این یادگار  جاویدوالاثر  خطه ی ایثار ؛   رشادت های مردان میدان عمل  را به مادران شیر دل سرزمینم گره  زد .  مادرانی که  یک تنه ، در نبود سایه سار همسر خود شیرانه  به نان و نام و تربیت فرزندان این خاک پرداختند و خود  چون ققنوسی در آتش شور پاسبانی از باورهای زلال و  سرزمین اهورایی خویش  نه یک بار که  بارها و بارها در لحظه ی جنگ و روزگار بعد از آن  تا آخرین  دم خود سوختند و بی هیچ رد و نشانی عاشقانه پرکشیدند.
 
در یاداشتی دیگر این عزیز خوزستانی گلایه های خود از روزگار پیش رو را چنان بر دوشه خسته ام آوار کرد با ناگفته هایی که واژه واژه اش را با تمام وجودم لمس کردم و برآن شدم تا دردهای مشترک نسل ققنوس های پرکشیده را به گوش عاشقان این مرزو بوم برسانم. آری آن خسته ی ناگفته ها چنین نگاشت:
« کاش شانه ای امن در این لحظه می بود بی آنکه سکوت اشکم را  به کنایه ای بشکند.
کاش دلی بود  دریایی که در این لحظه قطرات اشکم  با خود می برد  و اندکی  دریای طوفانی درونم را آرام می کرد. و تسکینم می داد و از دست اشک های پیاپی  شبانه ام خلاصی می داد اشک هایی که  نه از فقدان و زجر کشیدن های مادر و  نه از کمبود دست محبت آمیز و قدرتمند پدر نه  و از نبودن تکیه گاهی بنام برادر و حتی نه از زخم هایی که بر تن و ترکشهایی که بر جان دارم جاری است . بلکه  از زخم زبان هایی که روح را میخراشد...خراشی بعمق 37 سال که ما را متهم به این می کنند که ما کیسه دوختگانیم!؟  که ما بنوا رسیده ایم !؟ از قِبِل آنچه شیره وجودمان و همه دارائیمان بود.
  کاش شانه ای امن گیرمان می آمد در این وانفسا در این  زمان که بنام ماست و به کام دنیایی دیگران . 
برادر عزیزم  تصور میکنم خوب درک میکنید  جنس کلامم را و درک میکنند درد وجودم را آنانکه راه بنیاد شهید را  شاید تنها روزی رفتند که جنازه ای را تشیع کنند  ...
خداوندا  ای دادگر آگاه تنها تو میدانی و بس که مادر یکبار برای تحویل جنازه فرزندش راه بنیاد شهید را رفت...!!
 تنها تو میدانی قیمت جاروهایی و لیف هایی که با دست های پینه بسته اش. می بافت چقدر بود . ..!؟

آخ   عزیزم  خوب شد که رفتی و الا  نیش زبانها قلب بزرگت را پاره پاره میکرد . 
کاش شانه امنی بود  تا برائت مرا از آنان که ما را در پیشگاه نسل امروز  شرمسار کرده اند در پهنای شانه اش فریادی خاموش به سیلاب اشک  میزدم .
ساغری زدم از  اشک ناتوانیهایم  .اما هنوز مستم از دلیری مادر  ...»

براستی چه کسی درد زخم زبان های این روزگار  غریب را که بر تن خسته ی  جاماندگان پاسبانان واقعی این خاک می تواند درک کند؟!
زخم زبان هایی  که زه کمان آن از زرادخانه های زر و زور و تزویر کشیده می شود و  از دهان دوست و دشمن بر پیکر مجروح جاماندگان ایثار می نشیند .

چه کسی می تواند لمس کند سیلاب های شبانه ای را که دامن زخم زبان خوردگان  را فرامی گیرد و دم برنمی آورند...!؟ دم برنمی آورند و زبان گلابه ندارند  زیرا که از  لاله های هستی شان آموخته اند داغ در دل  نهان کنند و چهره برافروزند.

چه کسی درک می کند برای یادگاران ایثار  وجب به وجب این خاک ، نفس به نفس هر ایرانی یعنی زندگی ، یعنی عشق، یعنی آلاله های وجودشان ، بعنی تمام هستی آنها. وهماره از حضور و وجود نفس به نفس هر شهروند عشق می ورزند.
 اینان نه جوینده امتیاز برتریند ونه منت گذار انجام وظیفه. عالم را به علم و عمل می شناسند و مسئول را به پاسخگویی و غیر آن را پایمال کننده راه آلاله های سرخ وطن می دانند.خواه در لباس دوست باشد خواه در لباسی دیگر ..

و اگر امروز نفسی در کالبد این خاک می وزد مدیون همین ایثار های خاموش است که در جای جای این خاک گلگون می تپد. بر همگان است با تیزبینی بین سره و ناسره فرق بگذارند و در کلام خود مواظب زخم زبان ها باشند.  یاد همه ی شیرزنان میهنم و مردان بی ادعای روزهای سخت؛  پویا و پایا باد.

رسول سعادت نیا هشتم مهرماه ٩٧

    

پست های مرتبط

افزودن نظر

مشترک شدن در خبرنامه!

برای دریافت آخرین به روز رسانی ها و اطلاعات ، مشترک شوید.