×

اسطوره های گمنام

اسطوره های گمنام

اسطوره-های-گمنام

نمی دانم از او بنویسم یا نه؟!

نمی دانم به خواست قلبی او احترام بگذارم که آرزویش گمنام زیستن و گمنام ماندن بود. و به همسر و فرزندانش،  گمنام بودن را آموخت و سفارش مؤکد کرد.

یا به وظیفه ی خود عمل کنم ؟!

وظیفه ای که؛  در پی مشاوره ی حقوقی  خانواده ای سبز،  بر دوشم مستقر  گردید.تا شاید قطره ای از دریای ایثارگری های اسطوره ی گمنام را در سطور خاموش فریاد بزنم. و در هیاهوی زمانه ی زر و زور و تزویر؛  از اویی بنویسم  که  بیش از چهل و دو  ماه( 4٢ )در دفاع از این خاک و آرمان های انسانی این سرزمین  ،جوانی خود را ، نه در پشت خاکریزهای دشمن که در قلب سنگر های آنان در رسته شناسایی گمنامانه رزمید و پشت سرگذاشت.

از اویی که  در عملیات شناسایی ، وصیت نامه اش در جیب فرمانده اش بود و وصیت نامه فرمانده اش در جیب او ..!؟

از  اویی که  پیکرش ترکش آجین  خماره ای شد که  فرمانده شهیدش را ، از سنگر دیده بانی  به پرواز درآورد. 

از اویی که پس از ترخیص از بیمارستان اهواز ،پرونده  مجروحیت خود را گرفت و همانجا در سرزمین دود و باروت رها ساخت تا ردی از جانبازی او نباشد. و گمنام بماند. و از همان راه به سرزمین آلاله ها خونین برگشت تا حماسه ای دیگر بیآفریند.

 نمی دانم از او بنویسم یا بگذارم در گمنامی بماند از اویی که در روزهای آخرجنگ، نای تحمل دیدن نشستن تزویر و نفاق به جای رشادت و ایثار را  در سرزمین کوچ پرستوها نداشت  و ناگریزانه تنپوش رزم رها کرد و لباس نان آوری به عرق جبین را برگزید تا در گمنامی محض  به تشکیل خانواده و تربیت فرزندان خود همت گمارد. آن هم با شیربانویی که داغدار همسر شهید خود بوده و  همراهی و همدلی با رزمنده ای  جانباز  چونان نفس کشیدن در وجودش تنیده .

از اویی که ترکش های خمپاره  سر و پیکرش را نشانه کرده بود  و دخترک معصومش بی آنکه بداند این نشانه ها چیست  به تصور خال های گوشتی  به سرشماری آنها می پرداخت و در بازی کودکانه خود  با قهقهه ی مستانه ی پدر که آغشته با درد و خاطره بود ، شناور می شد.

همان ترکش هایی که سال ها بعد دخترک دّردانه اش با دستانی لرزان و چشمانی خون بار به پانسمان کردن آن می پرداخت و  در  بغضی سنگین به بازی کودکانه سرشماری  خال های دیروز و پانسمان کردن ترکش های امروز می گریست.و  می دید که چگونه پدر  با آرامش بخش های قوی،  همچنان بی قرار دردهای بی امان است.

چه تلخ است وقتی درمی یابی چنین اسطوره هایی ،خاموش و بی صدا در لای هیاهوی شهر جان می بخشند و جان می سپارند.

چه ناباورانه است در شب روزی که اسطوره ی گمنام ، زمین را ترک می کند مادر شهید همرزم اسطوره گمنام ، جگرگوشه ی خویش را به خواب می بیند  که فرزند شهیدش با خوشحالی دارد اتاقی را گل آرایی میکند، مادر می پرسد پسرم اینجا برای کیست؟  می گوید خانه ی یکی از رفقاست  که دارد   پیشمان می آید. می گوید پسرم  تو که همه را برده ای،  کسی  دیگر از دوستانت  نمانده  ؟ می گوید  نه مادر یکی بچه ها جامانده  که  امشب مهمان ماست مادر  می پرسد اون کیه ؟  میگه داداش نصرت...!؟

مادرشهید دم دم های غروب  در خانه ی  مادر نصرت  میاد که بگوید آقا نصرت کجاست ؟که با اعلامیه  پرکشیدن اسطوره گمنام مواجه می شود و با دامنی اشکبار  مادر نصرت را در آغوش می گیرد و  ضجه و رودا رود هر دو تایشان  محله را پر می کند...!؟

 و چه سوزناک است وقتی می شنوی پزشکی قانونی در سر و پیکر این اسطوره ترکش های متعدد می بیند و می خواد گواهی جانبازی و شهادت صادر کنه اما اما خانواده می داند که  آرزو و خواست قلبی اسطوره گمنام وطن ، گمنامی است، حاضر به دریافت چنین گواهی نمی شوند...!؟ و پیکر ترکش آجین اسطوره گمنام در یکی از قطعات  آرامستان بهشت زهرا ، رخ در نقاب خاک می کشد.

آوخ که  چه دلخراش است وقتی درمی یابی، بدلیل عدم پرداخت به موقع بیمه توسط کارفرما، دخترکان معصوم و همسر وفادار اسطوره ی گمنام از مستمری و حقوق محروم می شوند. و امروز برای لقمه ی حلال جانفرسایانه می کوشند.

و چه دردآوراست وقتی در کنکاش های خود پی می بری  اسطوره گمنام  برای رهایی بدهکاری از چنگال رباخوری ، تنهاسرپناه زن و فرزندش را ضمانت بدهکار می کند تا  خانواده ای شاهد زندان شدن نان آور خود نباشد اما اما با کوچ مرغ جان اسطوره ی گمنام ، نمک نشناسی در وجود مدیون گل می کند و خانه ی این اسطوره به یغما می رود.و اینک یادگاران ایثار، برای تامین اجاره بهای آپارتمانی ٧٠ متری در جنوبی ترین نقطه ی شهر کمرشان خم شده است.

و اینک مانده ام چگونه فریاد بزنم  اسطوره های گمنام این سرزمین پاک را

و پاسخ هایی که ما به آنان و یادگارانشان داده ایم.

یادگارانی که نه  درپی امتیازند و نه منّت گذار خدماتند و چونان پدر خویش باز ایثارگران میدانند....!!!

چگونه بگویمشان ناگفته های بسیار را که این روزها به جای ایثار و مهربانی، چه ها بر سر این خاک و مردمانش که نمی رود  ....!؟

رسول سعادت نیا

    

پست های مرتبط

مشترک شدن در خبرنامه!

برای دریافت آخرین به روز رسانی ها و اطلاعات ، مشترک شوید.